کد مطلب:245337 شنبه 1 فروردين 1394 آمار بازدید:287

امام و مردم
پس از شهادت جانگداز امام رضا علیه السلام، فرزند گرامی ایشان امام محمد تقی به فرمان خداوند عهده دار وظایف خطیر و سنگین امامت شد تا در دوره ای پر تب و تاب كه باران شبهه های دشمنان پیوسته بر شیعیان و مؤمنان می بارید، آنان را هدایت و راهبری فرماید و به سر منزل مقصود برساند. امام دوران زندگی كوتاه و پربار خود را در «مدینه» در جوار مدفن جد گرامی اش رسول اكرم صلی الله علیه و آله و سلم و در «بغداد» پایتخت خلفای غاصب و ستمگر «عباسی» گذراند. آن بزرگوار از هر فرصتی برای بیان حقایق، رفع شك و شبهه از ذهن مؤمنان و مسلمانان و اثبات امامت خود كه استمرار حركت رسول الله بود استفاده می كرد و با تكیه بر علوم الهی خود، دشمنان را مجاب و شرمنده می ساخت و زنگارهای شك و تردید را از ذهن مردمان می زدود و راه مستقیم الهی را تبیین می فرمود.

امام در طول حیات درخشان خود، برخوردهای زیادی با دانشمندان و متفكران عصر و دیگر مردم و نمایندگان آنها كه از شهرهای دور و نزدیك به ملاقات ایشان می آمدند، داشت. در هر برخورد، با بیان حقایق، عده ای از جویندگان راستی و حقیقت را به رضوان الهی هدایت فرمود. در ذیل به پاره ای از برخوردهای آن گرامی اشاره می شود.



[ صفحه 260]



پس از شهادت هشتمین امام، هشتاد نفر از دانشمندان و فقهای بغداد و شهرهای دیگر برای انجام مراسم حج رهسپار «مكه» شدند. در سر راه خویش به «مدینه» وارد گشتند تا امام محمد تقی علیه السلام را نیز ملاقات كنند. آنان در منزل امام جعفر صادق علیه السلام كه خالی بود فرود آمدند. امام علیه السلام كه خردسال بود وارد مجلس آنان شد. شخصی به نام «موفق» او را به حاضران معرفی كرد. همه به احترام برخاستند و سلام كردند. امام پاسخ داد. آنگاه پرسشهایی عنوان شد كه امام به خوبی و با مهارت به همه ی آنها پاسخ داد و همگان از اینكه آثار امامت را در آن گرامی دیدند به امامتش اطمینان پیدا كردند و خوشحال شدند و آن حضرت را ستودند و دعا كردند.

یكی از آن افراد به نام «اسحاق» روایت كرده است: من نیز در نامه ای ده مسأله نوشتم تا از آن حضرت بپرسم و با خود عهد كردم كه اگر آن بزرگوار به پرسشهای من پاسخ صحیح داد از او تقاضا كنم دعا كند خداوند فرزندی را كه همسرم حامله بود، پسر قرار دهد. مجلس طولانی شد. مردم پیوسته سؤال می كردند و امام بی درنگ پاسخ می داد. برخاستم تا بروم و قصد داشتم روز بعد حضور امام شرفیاب شوم و نامه را به ایشان بدهم. امام تا مرا دید فرمود: «ای اسحاق! خداوند دعای مرا مستجاب فرمود. نام فرزندت را احمد بگذار.»

از فرموده امام بی اندازه شادمان شدم و عرض كردم: «سپاس خدای را، بی تردید این همان حجت خداست.»

اسحاق به وطن خود بازگشت و خداوند پسری به او عنایت كرد و نام او را «احمد» نهاد. [1] .

از «عمران بن محمد اشعری» چنین نقل شده است: «خدمت امام جواد علیه السلام شرفیاب شدم. پس از انجام كارهایم به امام عرض كردم: «ام الحسن» به شما سلام رساند و خواهش كرد یكی از لباسهایتان را برای آنكه كفن خود سازد، عنایت



[ صفحه 261]



فرمایید.»

امام فرمود: «او از این كار بی نیاز شد.»

من بدون آنكه مقصود امام را بفهمم از محضر امام خارج شدم و به ولایت خود بازگشتم. در آنجا به من خبر رسید «ام الحسن» سیزده یا چهارده روز پیش از آن هنگام كه من خدمت امام بودم از دنیا درگذشته است. [2] .

«احمد بن حدید» می گوید: «با گروهی از شیعیان و مسلمانان برای انجام مراسم حج می رفتیم. راهزنان راه را بر ما بستند و اموال را بردند. چون به مدینه رسیدیم امام جواد علیه السلام را در كوچه ای ملاقات كردم و به منزل آن گرامی رفتم و داستان را به عرض امام رساندم. فرمان داد مقداری لباس و پول برایم آوردند و فرمود كه پولها را میان همراهانم به همان اندازه ای كه راهزنان از هر یك سرقت كرده بودند، تقسیم كنم. نزد همراهان بازگشتم و پول را میان آنان تقسیم كردم. پولی كه امام عطا فرموده بود درست به همان اندازه ای بود كه از همراهانم سرقت شده بود، نه یك سكه بیشتر و نه یك سكه كمتر.» [3] .

از «محمد بن سهل قمی» چنین نقل شده است: «مدتی بود در مكه ساكن شده بودم. به مدینه رفتم و به منزل امام جواد علیه السلام وارد شدم. می خواستم از آن حضرت تقاضا كنم كه یكی از لباسهای خود را به من عطا فرماید؛ اما تا زمان خروج از مدینه فرصتی پیش نیامد كه تقاضای خود را به عرض برسانم. با خود اندیشیدم كه تقاضایم را در نامه ای به آن حضرت بنویسم. همین كار را كردم؛ اما قبل از اینكه نامه را بفرستم، با خود قرار گذاشتم كه به مسجد رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم بروم و دو ركعت نماز بخوانم و صد بار از خداوند متعال خیر و صلاح بطلبم. اگر به قلبم الهام شد كه نامه را ارسال كنم، آن را بفرستم و گرنه نامه را پاره كنم. چنان كردم و به قلبم گذشت كه از ارسال نامه خودداری كنم. نامه را پاره كرده و رهسپار خانه ی خدا



[ صفحه 262]



شدم. در راه شخصی را دیدم كه دستمالی در دست داشت و در میان كاروانیان به دنبال من می گشت. نزد او رفتم و خودم را معرفی كردم. دستمال را به من داد و گفت: «مولایت امام جواد علیه السلام این را برایت فرستاده است.»

دستمال را گشودم. امام علیه السلام یكی از لباسهای خود را برای من فرستاده بود. [4] .

«مأمون» خلیفه ی حیله گر عباسی امام جواد علیه السلام را به «بغداد» پایتخت خود دعوت كرد و طبق نقشه ای كه قبلا طرح كرده بود، یكی از دختران خود را به همسری او درآورد. امام جواد مدت كوتاهی در بغداد ماند و با همسرش به مدینه بازگشت.

به هنگام خروج از شهر بغداد، گروهی از مردم برای وداع و خداحافظی، امام را تا خارج شهر بدرقه كردند.

هنگام نماز مغرب به محلی كه مسجدی قدیمی در آنجا قرار داشت، رسیدند، امام به مسجد رفت تا نماز مغرب را به جا آورد. در صحن سرای مسجد درخت سدری بود كه تا آن هنگام میوه نداده بود. آن گرامی برای وضو گرفتن آب خواست و در پای درخت وضو ساخت و نماز مغرب را به جماعت بجای آورد. پس از آن چهار ركعت نافله را خواند و سجده شكر كرد. آنگاه با مردم خداحافظی فرمود و رفت.

فردای آن شب درخت به بار نشست و میوه ی خوبی داد. مردم از این موضوع بسیار تعجب كردند و به یقین آنها در مورد امامت آن حضرت افزوده شد. از دانشمند بزرگ شیعه «شیخ مفید» نقل كرده اند كه نزدیك به دویست سال بعد از این واقعه، خود آن درخت را دیده و از میوه ی آن خورده است. [5] .

«امیة بن علی» گوید: «هنگامی كه امام رضا علیه السلام در خراسان بود، من در مدینه می زیستم و به خانه ی امام جواد علیه السلام رفت و آمد می كردم. معمولا بستگان



[ صفحه 263]



امام برای عرض سلام می آمدند. یك روز حضرت به كنیز خویش فرمود كه به بانوان فامیل بگوید برای عزاداری آماده شوند. روز بعد بار دیگر امام به آنان گوشزد كرد كه مشغول عزاداری شوند. وقتی پرسیدند كه برای چه كسی عزاداری كنند، امام به آنان فرمود: «عزای بهترین انسان روی زمین.»

مدتی بعد خبر شهادت امام رضا علیه السلام آمد و معلوم شد همان روزی كه امام جواد علیه السلام به خانواده اش فرموده بود كه برای عزاداری آماده شوند، امام رضا علیه السلام در خراسان به دستور مأمون به شهادت رسیده بود. [6] .

«یحیی بن اكثم» قاضی القضات خلیفه ی عباسی، مردی فاسق و بدكار بود. او از دشمنان سرسخت خاندان نبوت و امامت به شمار می رفت. با این حال او اعتراف كرده بود كه: «روزی نزدیك تربت پیامبر اكرم صلی الله علیه و آله و سلم، امام جواد را دیدم و با او درباره ی مسائل گوناگون به مناظره و مباحثه پرداختیم. امام جواد به همه ی پرسشها و اشكالات من پاسخ داد. در پایان گفتم: «به خدا سوگند می خواهم چیزی از شما بپرسم ولی شرم دارم.»

حضرت فرمود: «من تو را پاسخ می گویم بدون آنكه پرسش خود را به زبان بیاوری، تو می خواهی بپرسی كه امام كیست؟»

عرض كردم: «آری به خدا سوگند پرسشم همین است.»

فرمود: «امام من هستم.»

به عرض رساندم: «آیا دلیلی برای این ادعا داری؟»

در این هنگام عصایی كه در دست آن حضرت بود به سخن آمد و گفت: «او مولای من، امام این زمان و حجت خداست.» [7] .

از «علی بن جریر» نقل شده است: «خدمت امام جواد علیه السلام شرفیاب بودم. گوسفندی از خانه ی امام علیه السلام گم شده بود. یكی از همسایگان را به اتهام



[ صفحه 264]



سرقت گوسفند كشان كشان نزد امام آوردند. حضرت فرمود: «وای بر شما! او را رها سازید. گوسفند را او ندزدیده، هم اكنون گوسفند در فلان خانه است، بروید گوسفند را بگیرید.»

به همان خانه ای كه امام فرموده بود، رفتند و گوسفند را یافتند و صاحب خانه را به اتهام دزدی دستگیر كرده و كتك زدند و لباس او را پاره كردند، در حالی كه آن شخص سوگند یاد می كرد كه گوسفند را ندزدیده است.

او را نزد حضرت آوردند. امام آنان را مورد عتاب قرار داد و فرمود: «وای بر شما! بر این شخص ستم كردید. گوسفند، خودش به خانه ی او وارد شده و او اطلاعی نداشته است.»

پس از روشن شدن ماجرا، امام از او دلجویی كرد و برای جبران خسارت لباس، مبلغی به او عطا فرمود.» [8] .

«علی بن خالد» چنین نقل می كند: «هنگامی كه در شهر «سامرا» بودم، با خبر شدم كه مردی را با غل و زنجیر از «شام» آورده و در اینجا زندانی كرده اند و می گویند جرم آن شخص این بوده كه مدعی پیامبری شده است.

برای پی بردن به حقیقت ماجرا به زندان رفتم و با زندانبانان محبت و مدارا كردم تا اجازه دادند كه نزد زندانی بروم. زندانی را ملاقات كردم و او را مردی فهمیده و خردمند یافتم. پرسیدم: «حقیقت ماجرای تو چیست؟»

گفت: «در شام محلی است به نام «رأس الحسین» و معروف است كه سر مقدس حضرت سیدالشهدا حسین بن علی علیهماالسلام را در آنجا نصب كرده بودند. من به آنجا رفته بودم و عبادت می كردم. یك شب در حالی كه به ذكر پروردگار مشغول بودم، ناگهان شخصی را روبروی خود دیدم. آن مرد به من فرمود: «برخیز!»

بلند شدم و بدون صحبت به دنبال او راه افتادم. چند قدم كه پیمودم خود را



[ صفحه 265]



در مسجد «كوفه» یافتم. مرد غریبه پرسید: «آیا این مسجد را می شناسی؟»

عرض كردم: «بلی اینجا مسجد كوفه است.»

همراه آن مرد بزرگ در آنجا نماز خواندیم و بیرون آمدیم. باز اندكی راه رفتیم. دیدم در مسجد النبی صلی الله علیه و آله و سلم در «مدینه» هستیم. همراه آن بزرگوار مرقد مقدس پیامبر را زیارت كردیم و در مسجد نماز خواندیم و بعد بیرون آمدیم. اندكی دیگر راه پیمودیم. ناگهان خودم را در مكه و در خانه ی خدا دیدم. كعبه را زیارت كردیم و بیرون آمدیم. چند قدم دیگر كه پیمودیم، خودم را مجددا در شام و در محل رأس الحسین دیدم و آن شخص بزرگوار از نظرم پنهان شد.

از آنچه دیده بودم در تعجب و شگفتی ماندم و رازم را با كسی در میان ننهادم، تا اینكه یكسال گذشت. شبی دوباره آن بزرگ مرد جلوی من ظاهر شد و به من امر كرد كه دنبال او بروم.

برخاستم و به راه افتادم و همان ماجرای سال قبل دوباره تكرار شد، اما این بار وقتی خواست از من جدا شود، او را سوگند دادم كه خودش را معرفی كند. او كه اصرار مرا دید خودش را معرفی كرد و فرمود: «من محمد بن علی بن موسی بن جعفر بن محمد بن علی بن الحسین بن علی بن ابی طالب هستم.»

این ماجرا را برای عده ای از دوستانم نقل كردم. به زودی خبر آن در همه جا پیچید و به گوش «محمد بن عبدالملك زیات» وزیر «معتصم» خلیفه عباسی رسید. او فرمان داد مرا دستگیر كنند، و با قید و بند به اینجا بیاورند و حبس كنند و به دروغ شایعه كردند كه من ادعای نبوت و رسالت كرده ام.»

«علی بن خالد» می گوید: به او گفتم كه آیا مایل است حقیقت ماجرای او را طی نامه ای به وزیر «زیات» بنویسم تا اگر از آنچه به واقع انجام شده، اطلاعی ندارد؛ مطلع شود و دستور آزادی زندانی را صادر كند؟»

گفت: «ایرادی ندارد، بنویس.»

واقعه را طی نامه ای برای وزیر عباسی «زیات»نوشتم. در پشت نامه ی من چنین



[ صفحه 266]



پاسخ داد: «به او بگو از كسی كه یك شبه او را از شام به كوفه و مدینه و مكه برده و بازگردانده است بخواهد از زندان نجاتش دهد.»

از پاسخ وزیر اندهگین شدم. فردای آن روز به زندان رفتم تا پاسخ را به او بگویم و او را به صبر و شكیبایی توصیه كنم. وقتی به زندان رسیدم، پاسبانان و زندانبان را ناراحت و مضطرب و حیران یافتم. پرسیدم: «چه شده است؟»

گفتند: مردی كه ادعای پیامبری داشت، دیشب از زندان بیرون رفته و نمی دانیم چگونه رفته است؟ آیا به زمین فرورفته و یا به آسمان پرواز كرده است؟!»

بعد از آن هر چه جستجو كردند اثری از آن مرد به دست نیاوردند. [9] .

«ابوالصلت هروی» یكی از اصحاب و یاران نزدیك امام رضا علیه السلام بود. پس از شهادت هشتمین امام شیعیان، او را به دستور مأمون، خلیفه ی حیله گر عباسی به زندان انداختند. از او چنین نقل شده است: «یك سال در زندان به سر بردم. در این مدت بسیار به من سخت گذشت و من پیوسته غمگین و مغموم بودم. شبی بیدار ماندم و به عبادت و دعا پرداختم و پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم و خاندان گرامی او را شفیع خود قرار دادم و خداوند را به احترام و حرمت آنان سوگند دادم كه مرا نجات بخشد. هنوز دعایم پایان نیافته بود كه دیدم امام محمد تقی علیه السلام در زندان نزد من است. حضرت فرمود: «ای ابوالصلت، آیا سینه ات تنگ شده است؟»

عرض كردم: «آری به خدا سوگند.»

فرمود: «برخیز!»

پس آن بزرگوار دست بر زنجیرهای من نهاد. ناگهان زنجیرها و قیدها باز شدند و من آزاد شدم. حضرت دست مرا گرفت و همراه خود از زندان بیرون آورد. نگهبانان مرا دیدند، اما از ترس ابهت و جلال آن حضرت یارای سخن گفتن نداشتند. چون از زندان دور شدیم، حضرت فرمود: «برو در امان خدا، بعد از این هرگز مأمون را نخواهی دید و او نیز تو را نخواهد دید.»

و همچنان شد كه امام فرموده بود. [10] .



[ صفحه 267]



امام جواد ضمن روایاتی كه برای اصحاب و شیعیان ایراد می فرمود، روش زهد، قناعت، تقوا و دوری از جلوه های فریبنده ی دنیا را به آنان می آموخت. برای مثال، «عبدالعظیم حسنی» صحابی و یار گرانقدر حضرت جواد علیه السلام، از آن امام گرامی چنین روایت كرده است كه روزی «ابوذر غفاری» در خانه ی «سلمان فارسی» مهمان شد. چون هنگام صرف غذا فرا رسید، سلمان سفره ای گسترد و آنچه در خانه داشت بر سر سفره آورد. غذای او نان خشك و آب بود. او نان را با آب خیس می كرد و می خورد.

ابوذر لقمه ای نان برداشت و آن را در دهانش گذاشت. نان بی نمك و بی مزه بود. گفت: «چقدر نان خوبی است، اگر قدری نمك همراه آن بود بهتر بود.»

سلمان جواب داد: «راست می گویی.»

سپس بلند شد و كوزه ی آب را برداشت و از خانه خارج شد. او چون پول برای خرید نمك نداشت، كوزه را نزد مغازه داری گرو گذاشت و مقداری نمك از او گرفت و بازگشت و آن را بر سر سفره گذشت. مهمان نان را با نمك خورد. بعد از صرف غذا ابوذر گفت: «حمد و سپاس خداوندی را سزاست كه این درجه از قناعت را روزی ما فرمود.»

سلمان پاسخ داد: «آری، حمد از آن خداست، ولی اگر قناعت بود، كوزه به گرو نمی رفت!» [11] .

پس از شهادت امام رضا علیه السلام، مأمون برای آنكه دل عباسیان را مجددا به دست آورده و از آنها دلجویی كند، در سال 204 هجری قمری پایتخت خود را به بغداد منتقل كرد. پس از استقرار در بغداد و ساكت كردن بنی عباس، مأمون تصمیم گرفت امام جواد علیه السلام را به بغداد دعوت كند تا با دلجویی كردن از شیعیان، خود را از اتهام قتل امام رضا تبرئه كند. چند روز قبل از اینكه امام جواد با مأمون



[ صفحه 268]



ملاقات كند آن گرامی از خیابان می گذشت و كودكان در حال بازی در كوچه بودند.

آن روز مأمون برای شكار از كاخ خارج شد و در راه خود از آن كوچه عبور كرد. وقتی كودكان خلیفه و همراهان او را دیدند از همه طرف فرار كردند و كوچه را خالی گذاشتند؛ اما امام علیه السلام كه در آن وقت 9 ساله بود در همان جا ایستاد.

وقتی مأمون رسید، تعجب كرد كه چرا آن یك نفر از جای خود حركت نكرده است. لذا او را به حضور خواست و پرسید: «كودكان همه گریختند، چه شد كه تو در جای خود ایستادی و از ما بیم نكردی؟»

حضرت پاسخ داد: «ایستادم زیرا كه راه تنگ نبود تا با رفتن خود آن را وسیع كنم؛ و گناهی نداشتم كه از كسی بترسم؛ و گمان بد هم نداشتم كه تو شخص بی گناه را مؤاخذه كنی.»

مأمون كه از این جواب نغز و پر معنی شگفت زده شده بود، پرسید: «چه خوب حرف می زنی. نامت چیست؟»

فرمود: «محمد.»

پرسید: «فرزند چه كسی هستی؟»

پاسخ فرمود: «فرزند علی بن موسی الرضا.»

مأمون تظاهر به خوشحالی نمود و گفت: «آفرین. كسی جز شما نمی توانست به این درستی جواب دهد. من به زودی از شكار باز می گردم و با شما دیدار می كنم.»

مأمون به شكار رفت اما آن روز چیزی برای صید كردن به دست نیامد. یك بار پرنده ای در آسمان پدیدار شد، مأمون باز شكاری خود را آزاد كرد و به تعقیب پرنده فرستاد. پرنده از چنگ باز گریخت و باز به دنبال او از دیده ها خارج شد. زمانی نسبتا طولانی گذشت تا باز پدیدار شد، او ماهی كوچكی را به چنگال گرفته بود. مأمون ماهی را گرفت و با عصبانیت راه بازگشت به كاخ را انتخاب كرد. در بین راه دوباره امام جواد را ملاقات كرد. مأمون در حالی كه ماهی را هنوز در مشت داشت تصمیم



[ صفحه 269]



گرفت امام را آزمایش كند، لذا در حالی كه می خندید پرسید: «اگر گفتید چه در مشتم دارم؟»

حضرت پاسخ داد: «خداوند در دریای رحمت خود ماهیان كوچكی خلق كرده است كه مرغان شكاری آن را صید می كنند و سلاطین، فرزندان پیامبر را با آنان آزمایش می كنند.»

مأمون بیش از حد تعجب كرده و شگفت زده شد و امام را داناتر از آنچه فكر می كرد یافت و خودش را در برابر عظمت و قدرت علمی امام، كوچك و حقیر احساس كرد. پس آن گرامی را همراه خود سوار كرد و به دارالخلافه برد و آن قدر به ایشان احترام كرد كه نزدیكان او حسادت كرده و به توطئه علیه امام پرداختند. [12] .

«مهزیار پارسی» یكی از دانشمندان مسیحی بود كه در ایران زندگی می كرد. او با تحقیق و تفكر، دین اسلام را پذیرفت و مذهب شیعه را انتخاب كرد. فرزند او «علی بن مهزیار» یكی از اصحاب و یاران نزدیك و وفادار امام رضا، امام جواد و امام هادی علیهم السلام بود. او چند كتاب درباره ی فقه شیعه نوشت و وكیل و نائب ائمه علیهم السلام در «اهواز» بود. مزار او در اهواز هم اكنون نیز زیارتگاه دوستداران اهل بیت عصمت و طهارت است.

یكی از مسیحیان شهر «طرسوس» هشت درهم هدیه برای امام جواد علیه السلام فرستاد. «خیران» خادم علی بن مهزیار این مبلغ را گرفت و نزد پسر مهزیار آورد. او نمی دانست كه این هدیه را بپذیرد و یا پس بفرستد. لذا نامه ای برای امام علیه السلام نوشته و پرسید كه آیا می تواند آن مبلغ را قبول كند یا خیر.

امام در پاسخ نوشت: «وقتی از ایشان هدیه ای از درهم یا غیر آن رسید قبول كن، زیرا كه رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم هدیه ی یهودی و مسیحی را رد نمی كرد. [13] .



[ صفحه 270]



امام جواد علیه السلام به اذن خداوند از گذشته و آینده مردم خبر می داد و افكار آنان را می خواند و بعضی اوقات قبل از اینكه از ایشان سؤال شود، به پرسشهای آنان پاسخ می داد و به این وسیله نور یقین بر دل سائلان می تابانید. برای مثال روایت شده است كه شخصی خدمت امام آمد و عرض كرد: «فدایت شوم...»

حضرت فرمود: «شكسته نخواند!»

مرد برخاست و ادای احترام كرد و رفت. اطرافیان حضرت كه تعجب كرده بودند، پرسیدند: جان ما فدای شما باد ای فرزند رسول خدا، ماجرا چه بود؟

امام پاسخ داد: این مرد می خواست بداند ملاحی كه در كشتی كار می كند و با آن به مسافرت می رود، نمازش را كامل بخواند و یا شكسته. و من پاسخ دادم كه نمازش را شكسته نخواند. [14] .

«محمد بن میمون» می گوید: قبل از اینكه مأمون عباسی، امام رضا علیه السلام را به خراسان دعوت كند، آن بزرگوار سفری به مكه كرد و من هم همراه ایشان بودم. روزی واقعه ای برای من اتفاق اتفاد كه تصمیم گرفتم به مدینه بازگردم. نزد امام رضا رفتم و عرض كردم: من می خواهم به مدینه بازگردم. اگر نامه یا پیغامی برای فرزندتان دارید، به من بدهید تا به ایشان برسانم.

حضرت تبسمی فرمود و نامه ای نوشت و آن را به من داد. وقتی به مدینه بازگشتم، یك سر به منزل امام رفتم، در حالی كه بیمار بودم و چشمانم بینایی اش را كاملا از دست داده بود. در زدم، خادم امام جواد در را باز كرد و مرا نزد امام جواد برد. من نامه را به حضرت تقدیم كردم. امام به خادمش دستور داد كه مهر از نامه برداشته و آن را باز كند. امام نامه را خواند. سپس به من نظری افكند و فرمود: ای محمد، چشمانت چطور است؟

عرض كردم: ای فرزند رسول خدا، همچنان كه ملاحظه می فرمایی چشمانم ضعیف شده و بینایی اش را از دست داده است.



[ صفحه 271]



امام دستان مبارك خود را به چشمان من كشید. از بركت دستان امام، چشمان من شفا یافت و دوباره توانستم اطراف را ببینم. سپس خودم را به پای آن حضرت افكندم و دست و پای ایشان را بوسیدم.

هنگامی كه از خدمت ایشان بیرون آمدم چشمانم بهتر از همیشه دنیا را می دید. [15] .

مأمون عباسی، امام جواد علیه السلام را از مدینه به بغداد طلبید و دخترش «ام الفضل» را به عقد ایشان درآورد و ایشان را در یكی از قصرها جای داد و دستور داد از ایشان پذیرایی خوبی بعمل آید، و هرگونه غذا و لباس برای آن بزرگوار تهیه شود. او می پنداشت با این كارها حضرت، آلوده ی زیباییهای دنیویی شده و معنویت خود را از دست خواهد داد و مردم نیز به آن بزرگوار بدگمان خواهند شد.

«حسین مكاری» می گوید: هنگامی كه امام محمد تقی علیه السلام در بغداد بود، من وارد این شهر شدم و شنیدم كه آن بزرگوار در نهایت جلالت و احترام نزد خلیفه زندگی می كند. به دیدار ایشان رفتم. وقتی چشمانم به جمال مبارك آن بزرگوار روشن شد، با خود فكر كردم كه دیگر حضرت جواد به مدینه باز نخواهد گشت، زیرا در این جا نهایت احترام در حق ایشان به عمل می آید و بهترین غذاها و لباسها در اختیار آن بزرگوار است.

در این هنگام حضرت سر به زیر افكند و لحظاتی گذشت. سپس سر بلند كرد و مرا نگریست، در حالی كه رنگ مباركش زرد شده بود، فرمود: ای حسین، نان جو با نمك نیمكوب در جوار حرم رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم نزد من بهتر است از آنچه كه در این جا می بینی. [16] .

«قاسم بن عبدالرحمن» مردی «زیدی» مذهب و دشمن اهل بیت پیامبر بود. او می گوید: زمانی به بغداد رفته بودم. روزی در خیابان حركت می كردم كه ناگهان



[ صفحه 272]



دیدم جوش و خروش در میان مردم به وجود آمد و همه به سویی به حركت درآمدند. من هم كنجكاو شدم و به دنبال آنها راه افتادم. در میان راه از یكی از مردم پرسیدم: چه خبر است كه چنین شتابان می دوید؟

پاسخ داد: فرزند امام رضا از خیابانی عبور می كند و ما می خواهیم ایشان را زیارت كنیم.

از حركت مردم تعجب كردم و ناراحت شدم. با وجود این تصمیم گرفتم امام را مشاهده كنم تا راز علاقه ی مردم به ایشان را بدانم. به محل موعود رسیدم و در محل مناسبی ایستادم. امام در حالی كه بر اسبی سوار بود از دور پیدا شد، عده ای نیز به دنبال آن بزرگوار در حركت بودند. امام به من نزدیك شد و من ایشان را جوانی كم سن و سال دیدم. با خود فكر كردم و گفتم: خداوند شیعیان را از رحمتش دور كند. آنها اعتقاد دارند كه این جوان كم سن و سال برگزیده ی خداوند است و اطاعت او برایشان واجب است. آیا غیر از او كسی شایسته ی این ادعا نبود؟

در این هنگام امام به من نزدیك شد و در حالی كه مرا به اسم صدا زد، با اشاره به یك آیه ی قرآن فرمود: «قوم ثمود» حضرت «صالح» را تكذیب كردند و گفتند آیا از انسانی كه از جنس ماست و هیچ قدرت و حشمت و خاندان و تباری ندارد، اطاعت و پیروی كنیم؟

من فهمیدم كه امام شیعیان از درون من آگاه است كه چنین به پرسش من پاسخ داده است. با این حال مجدد در دل گفتم: او حتما جادوگر و ساحری است كه از افكار مردم خبر دارد.

امام بار دیگر نگاهی به من افكند و این آیه مباركه را تلاوت فرمود: "آیا از میان مردم وحی به او داده شده است، در حالی كه در میان آنان، قوی تر و ثروتمندتر از او یافت می شود. نه چنین است كه وحی مختص او باشد، بلكه او دروغگو و خودپسند و متكبر است."

دراین لحظه من یقین كردم كه او همه چیز را می داند و به اسرار آفرینش



[ صفحه 273]



آگاهی دارد. لذا از گذشته ی خود پشیمان شدم و به او ایمان آوردم و معتقد شدم كه او حجت و فرستاده ی خداوند بر آدمیان است. [17] .

از «احمد بن علی بن كلثوم» نقل شده كه گفت: "به دیدار یكی از شیعیان به نام «ابوزینبه» رفتم. او دوستی نزدیكی با «احكم بن بشار» داشت و از زندگی و كارهای او كاملا باخبر بود. به او گفتم: من اثری از بریدگی برگلوی احكم می بینم و چند بار در این مورد از او سؤال كرده ام، اما او هر بار از دادن پاسخ طفره رفته است. آیا تو می توانی بگویی چه بلایی بر سر او آمده است؟"

«ابوزینبه» پاسخ داد: "در آن هنگام كه امام محمدتقی علیه السلام در بغداد زندگی می كرد، من و احكم و پنج نفر دیگر از شیعیان در این شهر و در خانه ای زندگی می كردیم. یك روز عصر احكم بدون اطلاع ما از خانه خارج شد و شب هم به خانه بازنگشت. ما بسیار نگران شدیم و به جستجوی او پرداختیم. در این موقع نامه ای از امام جواد به دست ما رسید. امام در نامه فرموده بود كه دوست خراسانی ما، یعنی احكم در حال مرگ است. گلوی او را دشمنانش بریده و او را در نمدی پیچیده و در خرابه ای افكنده بودند. امام آدرس خرابه را ذكر فرموده و دستور داده بود كه به آنجا برویم و او را پیدا كنیم و با فلان دارو مداوا سازیم. ما هم فورا به خرابه ی مورد نظر رفته و او را قبل از مردن پیدا كردیم و مداوا نمودیم. اكنون احكم زنده است و زندگی خود را مدیون امام جواد علیه السلام می داند. [18] .



[ صفحه 274]




[1] شيخ حسين بن عبدالوهاب، عيون المعجزات، ص 109 با تلخيص.

[2] قطب راوندي، خرايج، ص 237.

[3] علامه مجلسي، بحارالانوار، ج 50، ص 44.

[4] مدرك بالا.

[5] شبلنجي، نور الابصار، ص 179.

[6] طبرسي، اعلام الوري، ص 334.

[7] شيخ كليني، اصول كافي، ج 1، ص 353.

[8] علامه مجلسي، بحارالانوار، ج 50، ص 47.

[9] شيخ مفيد، الارشاد، ص 304.

[10] شيخ صدوق، عيون اخبار الرضا، ج 2، ص 247.

[11] مهدي آذريزدي، قصه هاي خوب براي بچه هاي خوب، ج 8، ص 171.

[12] مدرك بالا، ص 172.

[13] مدرك بالا، ص 179.

[14] محدث قمي، منتهي الآمال، ج 2، ص 945.

[15] مدرك بالا، ص 946.

[16] مدرك بالا.

[17] مدرك بالا، ص 947، آيه ي مورد بحث در سوره ي قمر آيه ي 23 مي باشد.

[18] مدرك بالا، ص 954.